در فقر ناگزیر واژه
جوانی ام
آن سوی میز
خاکستری است
و جوجه های هرگزش را
شعله ی پروازی نیست
مسیر های زلال پوسیده را
به وردی
بیدار
کرده بود
و راه هایی ناممکن تر از تنفس کهکشانی دل
در طغیان سرخ شرابی ملتهب
به سنگ هایی بی نام
تبدیل شده بود
چه پریشان بود
گیسوان تو
در خلوت آیینه ای از مهتاب های ناب
وقتی که عشق را
به حضوری بی کرانه
دریافته بودی
و فواصل درهم ریخته ی قرن ها
هر قله ای را
آوازی دیگر
داده بود
شکسته تر از آن نشسته ام
که واژه ای تصویرم کند
و جوانی ام
- در فقر ناگزیر کلمات -
آن سوی میز
پژواک پروازی را
به قله های بی جوجه ی هرگز می نشاند
آمدی و گذشت
مرغ افسانه دیری است
مرده است
و راز پریشانی ات را حتی بیدهای مجنون هم نمی دانند
مگر چه قدر فاصله بود ؟
که چراغ های مضطرب شهر
نوای گیتار ها را سنگ کرده اند
با هرگز
با زلال
با سنگ هایی بی نام
آمدی و گذشت
بی آن که دیگر واژه را تنفسی مانده باشد
تا در حضور دایم آیینه
تصویرم
کند